آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

آوینا و مامانش

عزیز دلم می خواستم برات بنویسم من هم مثل همه مامانهای امروزی هر روز ساعتها صرف مطالعه و پیدا کردن مطالب برای بازیهایی که می خواهیم با هم کینم یا اینکه چطوری باهات برخورد کنیم، وقت صرف می کنم و از اینترنت مطالب پرینت می کنم ولی خوب اینها رو توی وبلاگت نمی ذارم عزیزم قربونت برم موقع بازی هم که اصلا نمی ذاری ازت عکس بگیرم ولی خوب خواستم برات بنویسم من هم برات وقت صرف می کنم نه اینکه فقط بیام اینجا بهت بگم دوستت دارم آوینا دختر عزیزم خیلی دوست دارم از هر نظر مامان خوبی برات باشم که نه تنها بعدها اصلا افسوس نخورم بلکه تونسته باشم تا حد امکان برات مفید باشم ...
25 بهمن 1391

عزیزم آوینا دوستت دارمممممممممممممممممم

عزیزم لحظه های با تو بودن ناب ترن لحظه هاست، لحظه هایی که هیچوقت نداشتم و نخواهم داشت و احساسی که نسبت به تو دارم بی نهایت بکر و دلنواز و خواستنی و .... وای اصلااااااااااا نمی دونم چطور بگم....... آوینای گلم وقتی داری راه میری -- وقتی داری حرف می زنی -- وقتی داری دستهاتو تکون می دی و می خواهی ما رو مجاب کنی که نمی شه و راجب هر چیزی نظر خودتو اعلام می کنی و در مقابل چیزی که نمی خواهی، مقاومت می کنی و برای چیزی که می خواهی اصرار می کنی و ... واییییییییییییییییی آوینا وقتی نگاهت می کنم حالت خلسه بهم دست میده و دیوونه میشم وقتی نمی تونم دوست داشتنمو وصف کنم و به زبون بیارم اونطور که می خوام، بغضی گلمو می گیره و حالت خفگی بهم ...
23 بهمن 1391

مرواریدهات 18 تا شدند

عزیزم مرواریدهات دو تای دیگه در اومدن البته شروع دراومدنش موقع برگشت از تبریز توی قطار بود و از اون دندون های تهی دهنت هست که عید بصورت ضربدری در اومده بود از بالا و پایین الان اون ضربدری تکمیل شده خوشگلم مبارکت باشه ولی چند روزی باز موقع خواب و بیداری یه بهانه هایی می گرفتی
21 بهمن 1391

تولد بابایی - سفرنامه تبریز : مسافرت دوتایی من با تو با قطار!

باز بعد از یه غیبت البته ایندفعه صغری من اومدم البته دلیل نیومدنم این بود که داشتیم می رفتیم تبریز اینترنت قطع شد برگشتیم هم نداشتیم تا همین امروز. دیروز تولد بابایی بود (البته تولد نگرفتیم ولی خوب امسال سومین سالی بود که تو هم توی تولد بابا هستی من برای بابا یه زنجیر نقره گرفته بودم و با هم یه غذا خوشمزه درست کردیم و شیرینی و چای خوردیم) از همون یه ماه پیش که بلیط گرفتیم همینطور هر روز می گی من "با قطار رفتم خونه مامان جون ..."بالاخره عزیزم 9 بهمن بعد از ظهر ساعت حدود 5 من و تو و خاله سهیلا با دو تا پسرهاش و البته عروس خاله سهیلا جون که تبریزی بود برای اولین بار بعد از عروسی اش می رفت خونه مامانش، با قطار ر...
21 بهمن 1391

من اومدم بعد از دو ماه.........

عزیزم غیبتم خیلی طولانی شده ولی هر روز میام اینجا و عکسهای خوشگلتو نگاه می کنم و دلم میخواد برات بنویسم ولی خوب یا فرصت یا اینترنت نیست یا دلم گرفته است نمیخوام با دل گرفته اینجا بیام و بنویسم می ترسم غبار آلود باشه ... به هر حال عزیزم اینجا رو درست کردم که احساسم رو نسبت بهت اینجا ثبت کنم و تو خاطراتی از این دوران داشته باشی. بعد از اینکه از تولدت برگشتیم ماه محرم و صفر شروع شد و خدا رو شکر امسال تا 4-5 آذر که تاسوعا و عاشورا بشه اصلا مریض نشده بودی و من هر روز خدا رو شکر می کردم و دعا می کردم امسال پاییز و زمستون به خیر و خوبی تموم بشه و تو عزیزدلم اذیت نشی. این تعطیلات رو یکی دو بار بیرون رفتیم و خونه دوست بابایی رفتیم و هوا سرد بود ...
2 بهمن 1391

مرواریدهات 16 تا شدند

عزیزممممممممممم آوینای خوشگلم عسلممممممممممممم مرواریهای خوشگلت 16 تا شدند فکر می کنم دیگه حالا حالا مهمون مرواریدی نداشته باشیم ولی بالاخره بعد از یه دوره تقریبا 20 روزه که از 20 آذر تا 10 بهمن طول کشید و همراه با آبریزش بینی مختصر و اسهال خیلی کم همراه بود و البته شاید هم ویروسهای مزاحم!! و بدجنس!! بالاخره دو تا مروارید خوشگل اومدن توی دهنت ............ عزیزم مبارک باشه ولی خوشگلم خیلی سخت این مرواریدهارو بدست آوردی باید خیلی مواظبشون باشی. وقایع این چند وقته رو توی پست قبلی مفصل نوشتم عزیزدلم الهی که هیچ وقت مریض نشی و اذیت نشی ...
2 بهمن 1391
1